خیلی ساله که باهاشم اما هیچ وقت خوب نشناختمش . فقط اینقدر فهمیدم که آدم عجیبه. اعتقادات خودش رو داره. اصول خودش روداره. خودش تصمیم می گیره و معمولا به حرف کسی اهمیت نمی ده. کم دیدم به آداب و رسوم عجیب غریب ما ایرانی ها اعتقادی داشته باشه. حتی هیچ وقت ندیدم احساساتی بشه و هرگز نتونستم درونش رو حدس بزنم. گاهی فکر می کردم بی احساسه ...
هیچ وقت از کارهاش درست سر در نیاوردم.
مادرش مرد ... ندیدم گریه کنه. منم باهاش بودم
بچه اش جلوی چشمش مرد ... ندیدم گریه کنه. حتی خودش دفنش کرد. من خودم شاهد بودم و دیدم.
وقتی پدرش مرد کنارش بودم . یه لبخند تلخی به من زد و گفت: تموم شد.
ندیدم گریه کنه حتی برادر و خواهر کوچکترش روهم آروم میکرد.
اما وقتی برادرش مرد, من اونجا نبودم. دیر رسیدم. کار از کار گذشته بود. اونو به خاک سپرده بودن و 2 روزی گذشته بود.بهش زنگ زدم که تسلیت بگم و خودمو بهش برسونم و سرسلامتی بدم. دیدم مثل یک کوه استواره و هیچ اثری از اندوه درش نیست.برام خیلی عجیب بود. هروقت برادرش رو می دید دولا می شد و دستش رو می بوسید. هیچ وقت رو حرف برادرش حرف نزد. احترام عجیبی براش قائل بود. با این حال دیدم هنوز اثری از اندوه نیست.
یه روز با هم رفتیم سر خاک برادرش. دیدم داره دنبال چیزی می گرده. گفتم: چیزی می خوای؟ گفت یه ظرف پیدا کن آب بیار قبرو بشوریم.من جا خوردم. اصلا شوکه شده بودم, تا حالا ندیده بودم از این کارا بکنه, از این حرفها بزنه, اعتقادی به این جور چیزها مثل شستن قبر وگلاب ریختن رو قبر نداشت... اما چیزی نگفتم رفتم دنبال ظرف تا برگردیم دیدم با دست از یه شیر آب نزدیک مشت مشت آب آورده و قبرو شسته. ساکت کنارش نشستم. یه نگاهی بهش کردم, دیدم چهره اش رو در هم کشیده, فاتحه می خونه و به قبر نگاه می کنه,
اون موقع فهمیدم که وقتی قبرها رو می شوریم دنبال تسلی خاطر خودمون هستیم.
آفتاب به صورتش تابیده بود و پیشانیش عرق کرده بود. چشم از قبر بر نمی داشت و منم زیر چشمی نگاهش می کردم.
چین و چروک های صورت پدرم به اندازه تمام داغ هایی که دیده بود, عمیق بود.