اف به روزگاری که خودمون درستش کردیم
بچه که بودیم دور و برمون پر بود از بچه های قد و نیم قد، هم قد و قواره خودمون، نفهمیدیم تنهایی چیه
همبازی به تعداد لازم در دسترس بود، توی کوچه، توی فامیل
داییها، خاله ها، همه نزدیک بودن، همه فک و فامیل با 15 دقیقه پیاده روی در دسترس بودن و با آغوش باز ازمون استقبال میکردن
یه حیاطی کوچه ای هم بود که بشه بری بازی کنی و حال کنی و مزاحم بزرگترامون نشیم...
اما حالا چی؟ حالا کی در دسترسه؟ کی در خونش روی دیگری بازه؟ بچه من با کی بازی کنه؟ کجا بازی کنه؟
40 متر خونه، پارکینگ پر ماشینهای کثیف، کوچه های نا امن و شلوغ و پر از ترددهای مشکوک
نزدیک ترین فامیل و دوست 2 یا 3 ساعت باهات فاصله داره
کسی هم که دیگه این روزها در خونه کسی رو نمیزنه که بیاد خونت ...
دیشب داشتم پسرمو می خوابوندم اونم داشت به شدت مبارزه می کرد و نمی خوابید
بهش گفتم اگه چشماتو نبندی لولو میاد می خورتت
پسرک هم شروع کرد به داد زدن که لولو بیا لولو بیا
بعدشم رفته سرشو چسبونده به در که لولو بیا لولو بیا
به جایی رسیدیم که بچه به اومدن لولو هم راضی شده
تنهاییهای ما با چی پر میشه؟؟؟؟
ما یه دوستی داریم اسمش حبیبه آقای این توی رفقا استثناییه.
این یه روز از ما جدا نمیشه همه اش با ماست. اصلا یه وضعی، البته بگما اون بیشتر با ما رفیقه تا ما با اون. به ما سر میزنه با ما هست درد و دل مارو گوش می کنه. هر موقع هم هرکاری ما ازش خواستیم
واسه ما انجام داد. چیزی هم از ما نخواست. یکی دوتا کار هم که خواست ما نتونستیم درست براش انجام بدیم خلاصه پیچوندیمش.
مطلب دیگه اینکه این عزیز هیچ نیازی به ما نداره، واسه اینکه همه چی تمومه، پولدار، خوشگل و خوشتیپ، باسواد در حد تحصیلات فوق تکمیلی و عالیه، خیّر و اصلا یه چیزی از خوبی چیزی کم نداره، ما خودمونم موندیم سرّ اینکه اینقدر دور و بر ما هست و مارو تحویل میگیره چیه؟
آقا تمام جیک و پوکه زندگی مارو خبر داره، این از یه چیزایی تو زندگی من خبر داره که اگه دور و بریام بفهمن منو کشتن عمرا با من حرفم نمیزنن اما این به روی خودشم نمیاره یه بار نشد یه بدی مارو به روی ما بیاره، مارو ضایع کنه، آبروریزی کنه، به کسی چیزی بگه، نشد. نمی دونم این چجوری می تونه، سینه اش صندوقچه اسرار منه. حتی شده من یه جاهایی آبروریزی کردم، گند زدم این اومده جمع کرده نذاشته کارخرابی بالا بگیره و ....
ولی ما هرکاری کردیم که ما هم بتونیم باهاش رفاقت کنیم بهش حال بدیم تو خطش باشیم باهاش باشیم نشد نمی دونم...
جالب اینه که خیلی هم معروفه خیلی سرشناسه میشناسیدش.
گفتم که اسمش حبیبه، اسمش رفیقه، اسمش عزیزه ... اسمش خداست خدا خدا ... خدای رفیق.
به یاد تمام عزیزانی که در حادثه زلزله بم از دست رفتند سالروزشان گرامی.
داغ داریم نه داغی که بر آن اخم کنیم
مرگمان باد که شکواییه از زخم کنیم
مرد آن است که از نسل سیاوش باشد
"عاشقی شیوهی مردان بلا کش باشد "
چند قرن است که زخمی متوالی دارند
از کویر آمدهها بغض سفالی دارند
بنویسید گلوهای شما راه بهشت
بنویسید مرا شهر مرا خشت به خشت
بنویسید زنی مرد که زنبیل نداشت
پسری زیر زمین بود پدر بیل نداشت
بنویسید که با عطر وضو آوردند
نعش دلدار مرا لای پتو آوردند
زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه کبود
"دوش میآمد و رخساره بر افروخته بود
خوب داند که به این سینه چه ها می گذرد
هر که از کوچه معشوقه ما می گذرد
بنویسید غم و خشت و تگرگ آمده بود
از در و پنجرهها ضجهی مرگ آمده بود
شهر آنقدر پریشان شده بود از تاریخ
شاه قاجار به خونخواهی ارگ آمده بود
با دلی پر شده از زخم نمک میخوردیم
دوش وقت سحر از غصه ترک میخوردیم
بنویسید که بم مظهر گمنامیهاست
سرزمین نفس زخمی بسطامیهاست
ننویسید که بم تلی از آواره شده است
بم به خال لب یک دوست گرفتار شده است
مثل وقتی که دل چلچلهای میشکند
مرد هم زیر غم زلزلهای میشکند
زیر بار غم شهرم جگرم میسوزد
به خدا بال و پرم بال و پرم میسوزد
مثل مرغی شدهام در قفسی از آتش
هر چه قدر این و آن ور بپرم میسوزد
بوی نارنج و حناهای نکوبیده بخیر!
توی این شهر پر از دود سرم میسوزد
چارهای نیست گلم قسمت من هم این است
دل به هر سرو قدی میسپرم میسوزد
الغرض از غم دنیا گلهای نیست عزیز!
گلهای هست اگر حوصلهای نیست عزیز!
یاد دادند به ما نخل کمر تا نکنیم
آنچه داریم ز بیگانه تمنا نکنیم
آسمان هست غزل هست کبوتر داریم
باید این چادر ماتم زده را برداریم
تنِ تردِ همه چلچله ها در خاک و
پای هر گور چهل نخل تناور داریم
مشتی از خاک تو را باد که پاشید به شهر
پشت هر حنجره یک ایرج دیگر داریم
مثل ققنوس ز ما باز شرر خواهد خاست
بم همین طور نمیماند و بر خواهد خاست
داغ دیدیم شما داغ نبینید قبول!
تبری همنفس باغ نبینید قبول!
هیچ جای دل آباد شما بم نشود
سایهی لطف شما از سر ما کم نشود
گاه گاهی به لب عشق صدامان بکنید
داغ دیدیم امید است دعامان بکنید
بم به امید خدا شاد و جوان خواهد شد
"نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد "
حامد عسگری
روز هایی بود که تو بودی، اما نبودی
شب هایی بود که با تو بودم، اما جز تکه ای از خیالت چیزی نداشتم
چه تلخ روز هایی بود ،تلخی اش همه به خاطر این بود که تو بودی اما تو را نداشتم
روز هایی که در حسرت دیدار تو سپری می شد
تف به روزهای هفته اش، چقدر پنج شنبه ها دیر می آمد
انگار آن سالها برف و باران بیشتر می بارید تا ما همدیگر را نبینیم
خستگی روزهای برفی و بارانی هنوز از تنم بیرون نرفته
انگار هوا سردتر بود تا ما زود از هم جدا شویم
بی معرفتی کردند، حتی پاتوقمان را بستند، پلمپ کردند به جرم حضور کسانی که با هم هستند، اما اما یکدیگر را ندارند
چقدر جای دنج و ساکتی بود، صاحبش را دوست داشتم، میانسال بود و معشوقه میانسالی داشت و با لبخندی دائمی
می گویند دوباره باز شده، می آیند دونفری می نشینند و فال حافظ می گیرند و همدیگر را نگاه می کنند
باید یکبار برویم، میگویند بستنی هایش شیرین شده، اما آن روز ها تلخ بود
چقدر می نشستیم تا ساعت 2 نیمه شب بشود، بشود تا کلمات یکدیگر را ببینیم
چقدر تلخ بود، حتی نت هم تلخ و چقدر هم گران بود، چت می کردیم به قیمت شب بیداری
قانع بودیم به تلخی و گرانی نت و بیداری شب و ... اما دوری هم را تحمل نمی کردیم
هر کجا بودم، با هر که بودم، روزگاری تلخ بود
شیرینی تلخ بود، تنهایی تلخ بود، سفرها تلخ بود،
انگار آن روزها سیگارهایش هم تلخ تر بود...
یادش بخیر یه روز و شب هایی بود که دیگه نیست
یه کسایی بودن که دیگه نیستن
یه کارایی می کردیم که دیگه نمی کنیم
یه مراسمایی بود که دیگه نیست
یه جونورایی بودن که معلوم نیست چی شدن
یه خوردنیایی بود که دیگه کسی حال درست کردنشو نداره...
مردم یه مرامایی داشتن که دیگه ندارن...
دلم لک زده برای اون روزها، اون آدما، آون کارا، اون مراسما، اون جونورا، اون مراما...
دلم لک زده واسه شب های برفی که تا 12 شب پای اخبار بودیم، دلم لک زده واسه شب های خلوت تهرون که ساعت 9 شب می شد از شابدولعظیم رفت پارک ملت، دلم لک زده واسه روزهای سرد پای بخاری نفتی، دلم لک زده واسه راه شب با رادیو جیبی...
دلم لک زده واسه پدربزرگم، دلم لک زده واسه مادربزرگم، دلم لک زده واسه عموم، دلم لک زده واسه دوستان دوران دبستان و راهنمایی و دبیرستان، دلم لک زده واسه بچه محلای قدیمی...
دلم لک زده واسه تزئین اتاق های مدرسه قبل 22 بهمن، دلم لک زده واسه تاق نصرت زدن تو نیمه شعبان، دلم لک زده واسه تکیه زدن با چادر سیاه های مادرامون کنار پیاده روی کوچه، دلم لک زده واسه گل کوچیک با توپ دو لایه ،دلم لک زده واسه اردوهای دانش آموزی محمود آباد...
دلم لک زده واسه مراسم رب پزی تو حیاط مادربزرگم، باقالی پاک کردن همسایه ها تو تابستون، ترشی و شور انداختن تو زمستون، آبلیمو و ابغوره گرفتن زیر درخت تاک توی حیاط قدیمی، دلم لک زده واسه کرسی تو شب یلدا و کنار هم جمع شده ریز و درشت فامیل و لب خندون همه...
دلم لک زده واسه حلزونا و کفشدوزک های لای سبزی تازه، دلم لک زده واسه جوجه رنگی، دلم لک زده واسه بچه گربه هایی که توی زیرزمین زندگی می کردن و خیلی بی معرفت بودن اما بودن، دلم لک زده واسه کرم ها و خرخاکی های تو باغچه ی خونه پدربزرگ...
دلم لک زده واسه لواشک های پهن شده تو سینی رو پشت بوم، واسه آلبالو خشکه های مادر بزرگ، واسه برگه هلو و زدآلو، واسه برنجک و گندم شادونه، واسه شیر شیشه ای با خامه دور درش، واسه ماست تو سطل دسته دار و رویه اش که سرش دعوا می شد، واسه تمر هندی هایی که می گفتن ضرر داره، واسه ساندویچ ماکارونی و نوشابه شیشه ای ...
دلم لک زده واسه غیرتی که روی بچه های محل داشتیم، دلم لک زده واسه جادادن به یه پیر مرد پیر زن تو اتوبوس، دلم لک زده واسه گلریزونای بزرگ ترامون واسه عروسی، دلم لک زده واسه غیرت، واسه حجاب، واسه پسرهای سیبیلو و خشن و دخترهای با حیا و حجاب و ننه باباهای با غیرت و مشتی...
کلا دلم لک زده واسه قدیما
مرحوم محمد نوری تو یک آواز زیبایی می گفت:
دلم از اون دلای قدیمیه از اون دلا...